گويي اين روزها سه راهي ۲۹ بهمن تبريز يك چيز كم دارد. آري او كسي نيست جز حميد شاهي كه شرافتمندانه زيست و جاودانه رفت
مردي كه روزنامه فروخت و دو قران سود كرد اما گفت من بزرگ شده شهري هستم كه مردمش گرسنه ميميرند اما گدايي نميكنن
داستان حميد، داستان شرمندگي است...
«حمید شاهی» روزنامه فروش تبریزی که از اضافه وزن خیلی مفرط رنج می برد، در گذشت. هنوزم که هنوز است بهت زده ام. حمیدِ چهل و چهار ساله ای که بیش از صد و نود کیلوگرم وزن داشت، سال ها با مشکل چاقی دست و پنجه نرم می کرد.
شاهی برای تردد در شهر از موتورسیکلت استفاده می کرد و روزنامه ها را در سه راهی ۲۹ بهمن تبریز به فروش می رساند. خوب یادم هست که شماره 418 هفته نامه آذرپیام، تیتری زده بود با این عنوان که "شرمندگی تیتر ندارد!"، مصاحبه ای بود از « احسان اله محمد رضائی»، و گفت و گویی با حمید شاهی. عکس "حمید"خیلی بزرگ و تو چشم، خورده بود روی ِ طرح ِ جلد ِ این شماره ِ آذرپیام.
داستان حميد، داستان شرمندگي است... شرمندگي يك پدر... شرمندگي يك همسر... شرمندگی مردی که نیاز داشت ولی هیچ وقت گدایی نکرد ... شرمندگي يك فرهنگ... شرمندگي يك جامعه... از پائينترين نكته تا بالاترين خط آن !
حمید روزنامه فروش سیار ۲۰۰ کیلوئی شهر ماست! زمان پیروزی انقلاب نه سال بیشتر نداشت و از همان زمان بود که وارد کار پدریاش شد! کاری که بعد از ۳۵ سال درباره آن میگوید:«فکر میکردم این شغل شغل مقدسی است؛ اما حالا از این کار متنفرم.این کار آخر و عاقبت ندارد! به همه جوانها توصیه میکنم به این کار وارد نشود!»
بیانصافی است اگر حمید را یک فعال فرهنگی ندانیم! او ۳۵ سال است با رساندن روزنامه به مردم وظیفه خود را برای اعتلای جامعهی فرهنگ و فرهنگ جامعه انجام میدهد. چه تا ۵ سال پیش که جسمی سالم داشت و به قول خودش با موتورش هر روز ۲۰۰ روزنامه را دربازار پخش میکرد و چه حالا که روی جدول، کنار خیابان نشسته و دود میخورد و به رانندگان ماشینهای عبوری روزنامه میفروشد.
حمید پنج سال میشود به یک بیماری تقریباً نادر مبتلا شده و گویا یک شکم دیگر در بدنش بوجود آمده است و حالا دکترها به او گفتهاند میتوان با یک عمل جراحی این شکم اضافه را برداشت تا وزن او به وزنی نرمال نزدیکتر شود؛ اما مساله این است که این عمل برای او ۸ میلیون تومان هزینه دربرخواهد داشت. هزینهای که قطعاً یک روزنامهفروش سیار با ماهی ۳۵۰ هزار تومان درآمد نمیتواند آن را تامین کند.«تمام درآمدم صرف اجاره خانه و هزینه دارو میشود. البته یکسری خیرین گمنام هستند که به من کمکهائی میکنند که اگر آنها نبودند واقعا نمیدانم چه بلائی سر من و خانوادهام میآمد.» حمید از مسئولین ارشاد گلایه دارد که چرا او و سایر همکارانش را بیمه نمیکنند. میگوید:«پارسال قول دادند که روزنامهفروشها را بیمه خواهیم کرد؛ اما به قولشان عمل نکردند. اگر بیمه داشتم مشکلم حل میشد.»
حمید از کارش و دیدی که جامعه به کار او دارد گلایه مند است
«روزنامهفروشی کار ذلیلی است. صبح تا شب، زیر باران و آفتاب کار میکنیم اما حتی بیمه نداریم! تعاونی نداریم! از یک روزنامه ۱۰۰ تومانی ۲۰ تومان سود میکنیم! یک بازیگر سینما میرود یک فیلم بازی میکند؛ سینما به نامش میکنند و مجسمهاش را میسازند؛ اما تا حالا کسی از من که ۳۵ سال است به فرهنگ جامعه خدمت کردهام دلجوئی نکرده است. یک نفر از ارشاد زنگ نزده بپرسد دردت چیست؟ من از ارشاد گلایه دارم. پس ارشاد اسلامی به چه دردی میخورد؟! تا به حال این همه مجلهها و روزنامهها با من مصاحبه گرفتهاند اما آقای حسینی (سرپرست جامعه مطبوعات) یکبار به من زنگ نزده بپرسد مشکلت چیست؟»
حمید از سرنوشت بسیاری از روزنامهفروشان شهرمان میگوید:«پدر من روزنامهفروش بود که ۱۲ سال پیش در میدان ساعت یک تاکسی به او زد و فوت شد. آقا محمد روزنامهفروش چهارراه شهناز که با دوچرخه به مردم روزنامه میرساند هم در حین کار تصادف کرد و فوت شد. یکی از همکارانمان فوت کرده بود و یک هفته بعد از بوی جسدش فهمیدند که فوت شده. یکی دیگر از روزنامهفروشها که در ششگلان بود و در مغازهاش میخوابید؛ همانجا فوت کرد. یکی دیگر از همکارانمان در خانه سالمندان است و کسی از او دلجوئی نمیکند. یکی دیگر از روزنامهفروشها از شرمندگی اینکه نتوانست برای بچهاش کفش بخرد خودش را حلقآویز کرد! کار ما کار غریبی است.» او از مشکلات کارشان هم میگوید:«چند روز پیش هرچه روزنامه داشتم زیرباران خراب شد و مجبور شدم بریزمشان دور.» او از انتخاب این شغل ناراضی است.«اگر به ۳۵ سال پیش برمیگشتم؛ دیگر این شغل را انتخاب نمیکردم! میرفتم در یک اداره استخدام میشدم و ساعت دو برمیگشتم خانه! تازه بیمه هم داشتم!» با وجود همه اینها وقتی از او میپرسم «بعد از این همه سال و خدمت به فرهنگ به فکر تغییر شغل و مثلا سیگارفروشی نیستی؟» میگوید:«من از وقتی چشم باز کردهام در این کار بودهام! حالا بعد از عمری خدمت به جامعه فرهنگ نمیتوانم بروم سیگار بفروشم!»
او از بدقولیها شاکی است:«در تلویزیون بارها گفتند فلان دکه برایت حل شد؛ فلان خانه برایت حل شد... اما هیچ خبری نشد. خیلیهای دیگر بارها اعلام کردهاند مشکلاتت را حل میکنیم اما هیچ کاری نکردند.»
وضعیت زندگی خانوادگی حمید هم تعریفی ندارد! «همسرم در اثر بیماری من و فشار زندگی، بیماری عصبی گرفته و خانهنشین شده است.» او دو پسر ۱۵ و ۱۲ ساله نیز دارد؛ دو پسری که ترک تحصیل کردهاند؛ فقط به یک دلیل! آن هم اینکه بعد از نشان داده شدن پدرشان در اخبار استانی، از سوی هممدرسهایها به تمسخر گرفته شدهاند. حمید دیگر امیدی به آینده فرزندانش ندارد. فرزندانی که خود را شرمنده آنها میداند:«بچههایم از من متنفرند. کارم جوری است که صبح میروم و شب برمیگردم! نمیتوانم آنها را ببینم... این کار چقدر ذلیل است که حتی نمیتوانم یک روز جمعهای آنها را ببرم بیرون و باهم بستنی بخوریم!» وضعیت خانوادهاش با توجه به وضعیت مسکنش تیره مینماید. ماهی ۲۰۰ هزار تومان کرایه منزل میدهد و صاحبخانه به او گفته خانه را تخلیه کند. «۱۶ سال است در به درم! یعنی چهل متر جا در این شهر پیدا نمیشود تا پناهگاه من و خانوادهام باشد؟!»
حمید آرزوهای عجیبی ندارد! آرزوی بازگشت به زندگی عادی و بازیابی سلامتیاش. آرزوهائی که از خیرین شهرمان میخواهد برایش برآورد سازند. حمیدی که حتی از آینده بچههایش هم دلسرد شده:«بچههایم که دیگر درس نخواندند... آیندهشان خراب شد. آنها آنقدر دلسرد شدهاند که حتی سرکار هم نمیروند.»
این داستان حمید بود! داستان یک دنیا شرمندگی... شرمندگی برای تمام کسانیکه داعیه عشق علی را دارند اما فراموش کردهاند علی با پیرمرد کور نصرانی چه کرد ... ولی افسوس که حمید رفت!
شادی روح وسیعش، فاتحه ای می خوانم...